رستا و روزهای بهاری!
این روزها انگار زندگی رو زدن رو دور تند و تقریبا تمام وقتم از صبح تا شب با رستا خانم سپری میشه صبحها که از خواب بیدار میشی یه نیم ساعتی رو تخت با خودت حرف می زنی و غلت می زنی بعد دیگه حوصله ات سر میره و شروع به غر غر می کنی تا منو پیدا کنی و بعد شروع می کنی خندیدن و بازی با من و منم حسابی می چلونمت و باهات عشق می کنم بعد پوشکت عوض میشه و بهت صبحونه می دم و می ذارمت کنار اسباب بازیهات تا باهاشون سرگرم بشی و منم به کارام برسم وقتی می بینم دیگه کلافه شدی و حوصله اسباب بازیهاتو نداری می ذارمت تو کالسکه و می برمت پارک نزدیک خونه تا من پیاده روی کنم و تو هم کالسکه گردی (یه دوست خوبم پیدا کردیم که دوماه و نیم از تو بزرگتره و اسم...
نویسنده :
هما
1:52