رستا و روزهای بهاری!
این روزها انگار زندگی رو زدن رو دور تند و تقریبا تمام وقتم از صبح تا شب با رستا خانم سپری میشه
صبحها که از خواب بیدار میشی یه نیم ساعتی رو تخت با خودت حرف می زنی و غلت می زنی بعد دیگه حوصله ات سر میره و شروع به غر غر می کنی تا منو پیدا کنی و بعد شروع می کنی خندیدن و بازی با من و منم حسابی می چلونمت و باهات عشق می کنم بعد پوشکت عوض میشه و بهت صبحونه می دم و می ذارمت کنار اسباب بازیهات تا باهاشون سرگرم بشی و منم به کارام برسم
وقتی می بینم دیگه کلافه شدی و حوصله اسباب بازیهاتو نداری می ذارمت تو کالسکه و می برمت پارک نزدیک خونه تا من پیاده روی کنم و تو هم کالسکه گردی (یه دوست خوبم پیدا کردیم که دوماه و نیم از تو بزرگتره و اسمش نیروانا ست و تقریبا هر روز همو می بینید)
تو پارک از بس اینور اونور نگاه می کنی خسته میشی و خوابت می بره
یه چند ساعتی که خوابی من سوپتو درست می کنم و ناهارمو می خورم و به کارهای خودم می رسم
خلاصه که محور اصلی زندگی شده رستا خانم
بابایی هم به محضی که میرسه در خدمت من و تو هست تا اخر شب
حالا بریم سراغ عکسهای رستا نفسی در این بهار دل انگیز
فدای این خنده هات بشم عمر و زندگی من
چه لمی هم داده عسلکم
مادر به قربون بلال خوردنت
نفسمممممم قربون ماست خوردنت بشم من که از بس تو رستوران شیطونی کردی و لقمه های همه رو شمردی ماست گذاشتم جلوت تا حسابی کیف کنی که البته اون ببعی بیچاره و لباس و موهاتو و .... رو هم بی نصیب نذاشتی(این تریپ لباس پوشیدنت هم کار باباته طبق معمول در نبود من هر چی خواسته تنت کرده)