رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

عشق کوچولوی مامان و بابا

تو که دل ما رو لرزوندی دخترکم ...

1392/5/21 17:25
نویسنده : هما
625 بازدید
اشتراک گذاری

نمی دونی این یکی دو هفته چی به منو بابایی گذشت

اولش با یه درد شروع شد و بعد دوباره مثل ماههای اول مشکلات بعدی و انقباضات شکمی و.......دیگه هر روزم شده بود گریه اخه اصلا الان وقت اومدنت نبود خوشگل مامان خلاصه دکتر دوباره کلی امپولهای مختلف و قرص و شربت و شیاف و ......... بهم داد و گفت استراحت مطلق تا جلوی انقباضات گرفته بشه که خوشبختانه تا حدودی هم مشکل رفع شد

ولی هفته پیش که رفتیم سونوی کالر داپلر تا عروق خونی و شریانها و ..... چک بشن دکتر سونو گفت همه چیز اکی و خوب هست فقط مایع دور جنین یه مقدار کم شده واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای دیگه طاقت نیاوردم و رو همون تخت که دراز کشیده بودم واسه سونو زدم زیر گریه گریهگریهگریهدیگه اینو کجای دلم بزارم چرا این همه اتفاق بد پشت هم داره واسم می افته خلاصه که هر چی دکتر سونو و بابایی می گفتن چیزی نیست و هر چی خدا بخواد و ..... من حرفاشونو نمی شنیدم و فقط احساس می کردم بدنم داره از شدت استرس داغ میشه هیییییییییییییییییییییی خیلی خیلی خیلی شب بدی بود و کل تعطیلات اخر هفته و عید فطر هم واسم مثل جهنم گذشت و فقط مثل مرده های متحرک افتاده بودم رو تخت و دیگه دوس نداشتم به هیچ چی فکر کنم (دکتر سونو گفته بود تا دو هفته روزی 20 لیوان مایعات بخورم و دوباره برم سونو واسه چکاپ که ببینن تاثیر داشته یا نه)

دیگه این چند روز تعطیلی بابایی ابمیوه و دلستر و هندونه و اب و شیر و ......... نبود که به من نداده باشه و دیشب که 4 روز از اونو سونوی کذایی می گذشت حالم از نظر روحی واقعااااا بدتر شده بود و اینو بابایی هم فهمید و بهم گفت پاشو همین الان دوباره بریم سونو ببینیم چه خبره و تاثیر داشته یا نه که تو هم ازین حالت در بیای خلاصه به هر بدبختی بود بابایی واسه ساعت 10.5 شب تونست وقت بگیره و اومد دنبالم و رفتیم ولی اصن دوس نداشتم برم رو تخت بخوابم و از تصور اینکه قراره دکتر بهم چی بگه بهم می ریختم خلاصه به دکتر گفتم قضیه از چه قراره و حالم چقدر بده اونم یه خنده ای کرد و گفت نگران نباش خلاصه تا اون دستگاهشو بذاره و حرف بزنه هزار بار مردم و زنده شدم و در کمال تعجب بهم گفت همه چی نرماله و مقدار مایع دور جنین هم نرماله تعجب

دیگه نفهمیدم سونوی قبلی اشتباه کرده بود یا این مایعاتی که خورده بودم این همه تاثیر داشت

هر چی که بود فقط می دونم که به خیر گذشت

دیگه کارم شده شمردن روزها و ساعتها که تو رو بغل کنم و ساعتها بشینم نگاهت کنم

قول بده دیگه دختر خوبی باشی تا این هفته های باقیمونده هم زودی بگذرن ماچماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

کیانا
22 مرداد 92 11:42
سلام هما جون. وقتی دلنوشته های قشنگ و پر از احساستو خوندم اشک تو چشام جمع شد . معلومه که از الان چقدر دوسش داری ،آدم ذوق و شوق تو رو که می بینه هوس نی نی می کنه. امیدوارم نی نی خوشملت به سلامتی به دنیا بیاد تا تو بغل بهترین مامان دنیا کلی عشق کنه و قدر مامان مهربونشو بدونه.


مرسی کیانا جون
ایشالله به زودی زود خودت هم این حس قشنگ تجربه کنی


شرر
23 مرداد 92 4:21
سلام هما واقعا ناراحت شدم این همه استرس به خودت وارد نکن انشالله دخترت به سلامت میاد بغلت و به داشتن یه مامان گلابی افتخار میکنه
سمانه
27 مرداد 92 18:32
سلام عزیزم امروز دیدم وبتو،اولش خیلی ترسیدم ...
خداروشکر که همه چیزی بخیر گذشت و خوبه...
خیلی مواظب خودت باش... انشالله نی نی نازت زودتر بیاد تو بغلت تا از این همه استرس راحت بشی...


مرسی سمانه جونم
نی نی تو کی میاد؟؟فکر کنم تا اخر شهریور بیاد دیگه نه؟؟ خوشبحالت هییییییییییی
شیرین
6 شهریور 92 9:08
هماجونم عزیزم چی کشیدی واییییییییییییییییییی قربونت بشم من خداروشکر که بخیر گذشت حتما حتما مواظب خودت باش استراحت کن به هیچی فکر نکن.ایشالله دخمل طلا به سلامتی بیاد تو بغلت مامان خوشگل زود زود عکسای سیسمونیتو بذاااااااااااااااااار کلی بذوقم از دیدنشون
بهارک مامان آردا
11 شهریور 92 13:02
هما جون باور کن هیچ اتفاقی نمی افته و دخمل گلت رو به زودی بغل میکنی. دیگه نبینم گریه کنی ، مامانها که گریه نمیکنند باور کن بعدها فقط به این استرسها میخندی الان که حدود یک سال و نیم از زایمان من میگذره به یه اصل کلی رسیدم، اون هم اینه که در کل دوران بارداری و حداقل یکسال بعد از زایمان هر زنی، باید یک نفر پیشش باشه که با اعتماد کامل بهش بگه " هیچ چی نمیشه، نگران نباش" همین!