تولد با تاخیر آقای پدر مبارک!
عشق کوچولوی من این روزها بقدری گرفتارم و تمام وقتم بدون اغراق درگیر تو شدم که کمتر فرصت میکنم واست بنویسم و به کارهای شخصی خودم برسم و امیدوارم با بزرگتر شدن تو مشغله من هم کمتر بشه
مخصوصا الان که نزدیک نوروز و راست و ریست کردن کلی از کارها مونده و من با توی فسقلی همچنان اندر خم یه کوچه ام
12 بهمن تولد بابایی بود و کلی برنامه تو ذهنم داشتم واسش که متاسفانه با وجود تو نتونستم کاری از پیش ببرم و به یه هدیه کوچولو که یه عینک آفتابی با سلیقه خود بابایی بود و کیک قانع شدم ایشالله سال دیگه واسش جبران می کنیم
شونصد بار شمع روشن کردیم تا تو فوت کنی و رضایت نمیدادی کیک ببریم
اینجا هم ظهر تولد بابایی که مهمون من و تو بود در یه رستوران سنتی خوشگل و تو آتیشی سوزوندی که بیا و ببین
این کفش هایی هم که پا کردی نشون از بی سلیقگی من نداره هاااا رفتیم واست کفش بخریم و آقای فروشنده اصرار که این کفش بوقی رو هم پات کنیم و پا کردن و همانا و بدو بدو بیرون رفتن تو از مغازه همانا و راه میرفتی و با صدای بوق کفشها ذوق میزدی و حاضر نبودی در بیاریشون این شد که مجبور به خریدشون شدیم
حسابی از خجالت شکمت در اومدی و به استخونها هم رحم نکردی
اینجا هم مثلا اولین برف مشهد باریدن گرفت و تا تو رو حاضر کنیم بریم بیرون برف ببینی شدت برف کم شد و تو عکس برفی دیده نمیشه
و دوباره در آخر چند تا عکس جینگیلی از عشقم: