رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

عشق کوچولوی مامان و بابا

بهار یعنی تو......

بهار یعنی گل سبزه شکوفه غنچه همه اینها یعنی الطاف خداوندی یعنی هنوز خدا آدما رو دوست داره اینو امسال بیشتر از هر بهار دیگه ای تو زندگیمون لمس کردیم چون غنچه ای به زیبایی تو کنارمون داریم راستی سالهای دیگه بدون تو اصلا عید می شد؟؟!!! بهارت مبارک.....   ...
22 فروردين 1393

عشقم سه ماهه شد هورااااااااااااااااا

دخمل نازم سه ماهه شد و باورم نمیشه زمان اینقدر سریع داره می گذره و رستا روز به روز داره بزرگتر میشه قبلا که زندگیمون دونفره بود زمان اینقدر سریع نمی گذشت اما الان انگار زندگی رو رو دور تند گذاشتن و زمان مثل برق و باد داره می گذره واسه کیک سه ماهگی ات رفتیم خونه خاله جون و تو خواب بودی وقتی هم که از خواب پاشدی اخمات تو هم بود و بداخلاق بودی ما هم ازت کلی عکس گرفتیم با صورت اخمالو ولی همچین که کیک بریدیم و خوردیم تو تازه خوش اخلاق شدی و شروع کردی به خنده و منم سریع با یه تکه کیک کوچولو ازت بازم عکس گرفتم رستا اخمالو رستا خندون ...
19 فروردين 1393

بالاخره فرشته آسمونی منم زمینی شد........

هنوزم باورم نمیشه این نی نی معصومی که کنارم خوابیده نی نی خودمه که 9 ماه تو دلم بود و باهاش حرف می زدم حالا اینجاست و شده همه زندگی من و باباش خدایا شکرت دخمل ناز من ساعت 9.5 صبح روز 29 مهر در بیمارستان مهر مشهد با وزن 3 کیلو و قد 48 سانت (3 هفته زودتر)توسط خانم دکتر منصوری دنیا اومد اینم دو تاعکس از اولین روز تولدش تو بیمارستان اینم یه عکس از روز دوم تولدش ...
29 دی 1392

اولین سفر خانم خانما

عشق مامانی دلم بدجوری سفر می خواست بعد از اون شرایط بد دوران بارداری و ازونجایی که بابایی هر سال روز تولد یه سورپرایز عجیب برام داره و کلی منو بهت زده می کنه امسال خودم از خیلی وقت قبلش بهش گفته بودم که اصن دلم سورپرایز نمی خواد و دلم می خواد روز تفلدم لب دریا باشیم و سفر که بابایی قبول کرد و چون آب و هوای کیش تو این فصل خوبه و مدت سفرش هم کوتاهه و طول پرواز هم زیاد نیست تصمیم گرفتیم بریم کیش که جوجوی مامان هم اذیت نشه چند روز قبلش هم که سالگرد آشنایی منو بابایی بود(٩ دی)که کلا فراموش کرده بودم و تو هم در حال گریه و نق نق بودی و من خسته و کلافه که یهو بابایی اومد با یه دسته گل خوشگل و من کلی سرحال اومدم شب هم رفتیم شام بیرون و تو کل وقت ...
18 دی 1392

این روزهای رستا نانازی

نمی دونم از کجا بگم اول از حس و حال خودم می گم که اصلا قابل توصیف نیست زندگی یه مدل دیگه شده و انگار یکی اومده و کل احساس و روح منو شخم زده وقتی بهت نگاه می کنم تو هم با اون چشمهای معصومت بهم زل می زنی و بعدش یه خنده کج تحویلم می دی عاااااشق موزیکال بالای تختت هستی و تا می ذارمت تو تخت و موزیکال روشن می کنم (که 4 تا حیوونه ابله هستن)هههه حتی اگه در حال گریه و غر زدن هم باشی سریع اروم میشی و با چشات چرخیدنشونو دنبال می کنی کریرتو هم خیلی دوس داری حتی بیشتر از بغل  و خیلی از اوقات تو کریر می گذرونی تازه بغل رو هم فقط و فقط وقتی می ذاریمت سرشونه دوس داری که ازونبالا همه چیزو ببینی و خوب فضولی کنی بابا هم که عاشق اینه که برات شعر ب...
3 دی 1392