این روزهای رستا نانازی
نمی دونم از کجا بگم اول از حس و حال خودم می گم که اصلا قابل توصیف نیست زندگی یه مدل دیگه شده و انگار یکی اومده و کل احساس و روح منو شخم زده
وقتی بهت نگاه می کنم تو هم با اون چشمهای معصومت بهم زل می زنی و بعدش یه خنده کج تحویلم می دی
عاااااشق موزیکال بالای تختت هستی و تا می ذارمت تو تخت و موزیکال روشن می کنم (که 4 تا حیوونه ابله هستن)هههه حتی اگه در حال گریه و غر زدن هم باشی سریع اروم میشی و با چشات چرخیدنشونو دنبال می کنی
کریرتو هم خیلی دوس داری حتی بیشتر از بغل و خیلی از اوقات تو کریر می گذرونی تازه بغل رو هم فقط و فقط وقتی می ذاریمت سرشونه دوس داری که ازونبالا همه چیزو ببینی و خوب فضولی کنی
بابا هم که عاشق اینه که برات شعر بخونه و فکر کنم تمام شعرهای دوران کودکی شو شونصد بار تا حالا برات خونده و تو هم با دقت گوش می دی و وسطاش می گی اغووو اوهووو و خلاصه که مثلا ابراز احساسات می کنی و ارتباط برقرار می کنی
با صدای سشوار هم انگار می ری تو یه حالت خلسه و به یه نقطه تمرکز می کنی و تا وقتی که سشوار روشن باشه صدات در نمیاد (فکر کنم دوران جنینی و داخل رحم برات تداعی میشه)
از حموم و صدای آب که دیگه نگوووووو به محضی که می ذارمت تو وان و شیر آبو باز می کنم شروع می کنی دست و پاهاتو تکون دادن و اگه یه ساعت هم تو حموم باشیم ساکت ساکتی
راستی پریروز هم واکسن دوماهگیتو زدیم خیلی صبور بودی اولش خواب بودی تا امپول زدن به رون پات یه اونقههه گفتی و دوباره خوابیدی باز اون یکی رون پاتو زدن دوباره یه اونقههه گفتی و تمام خانمه تعجب کرده بود هههههه خدارو شکر تب هم نکردی و دیشب هم مامانی اومد و چون امپول زده بودی برات هدیه اورد
شبها هم کنار هم راحت می خوابیم فقط برای شیر پا میشی شیر می خوری و دوباره لالا تا ساعت 10 صبح بین روز هم خوابهای خرگوشی داری فقط شاید ظهر یه دوساعتی بخوابی