بنام آنکه آفرید ما را وبرای خوشبختی ما تورا!
از قدیم تا حالا راههای زیادی برای رسوندن پیام بوده و هست
یکی با دود پیام می ده
یکی با کبوتر نامه رسون
یکی با تلگراف
یکی با تلفن
یکی فکس
یکی ایمیل
یکی .......
اما مدل پیام تو با همه اونا فرق داشت تو یه جور دیگه پیام دادی یه جور دیگه اعلان حضور کردی
یه جوری که تنم لرزید اشک شوقم سرازیر شد دلم پر کشید برای وجود نازنینت لبخندی به لبم نشست و شوقی به دلم افتاد که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم
تو با یه پیام منو بابایی رو خوشبخت ترین ادمهای روی زمین کردی اونقدر خوشبخت که حتی تو رویاهامم تصورشو نمی کردم تو پیوند ما رو محکم تر کردی و عشقمونو جاودانه تر تو ثمره عشق دو تا عاشقی که هنوزم باورشون نمیشه خدا چنین موهبتی رو بهشون عطا کرده
پیام تو چنان گرمی به زندگیمون بخشید که اون روز سرمای اسفند ماه رو احساس نکردیم
پیامی که این همه خوشبختی رو نوید می داد این بود
هر چند که اوایلش خیلی ما رو ترسوندی و خانم دکتر می گفت شاید نی نی تون پر بکشه و بره واسه همین به مدت یه ماه برام شبی دو تا آمپول نوشته بود که خیلی دردناک بودن ولی به عشق تو تحملشون می کردم و تموم مدت عید برای اولین بار منو بابایی موندیم خونه و سفر تعطیل کردیم و دید و بازدید هم تعطیل شد و طفلی بابایی کلی تو این مدت زحمت منو کشید و کلی خجالتم داد
اینقدررر تو این مدت عید و استراحت مطلقم استرس شنیدن صدای قلبتو داشتم که نگووووو همش با خودم می گفتم اگه قلبش نزنه؟اگه .......؟اگه.........؟؟خلاصه که مالیخولیایی شده بودم
تا اینکــــــــــــه روز 10 عید که دقیقا می شد 7هفته و 6 روزم با بابایی رفتیم سونو و تا نوبتم بشه دل تو دلم نبود و از استرس تموم بدنم داغ شده بودبابایی هم هی می خواست مثلا منو اروم کنه ولی دست کمی از من نداشت خلاصه نوبتم شد و رفتم سریع رو تخت دراز کشیدم و به اقای دکتر گفتم من خیلی استرس دارم اونم گفت استرس چرا؟ گفتم می ترسم قلبش تشکیل نشده باشه که اونم گفت توکل به خدا هر چی خدا بخواد تا دستگاهو گذاشت رو شکمم گفت خووووووووب این که از خودش اینم از قلبش یهوووووو بهترین آهنگ عمرمو شنیدم و اشکام شروع کردن به ریختن اصلا قابل تصور و به تصویر کشیدن نیست احساس اون لحظه ام و همیشه عمرم به یادش دارم خدا رو هزار مرتبه شکر کردم و سریع از جام پاشدم که برم بابایی رو هم خوشحال کنم و از نگرانی درش بیارم که دیدم بابایی دقیقا پشت در اتاق ایستاده و مضطرب تا درو باز کردم اقای دکتر به بابایی گفت خیالت راحت قلب کوچولوش می زنه