رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

عشق کوچولوی مامان و بابا

تو را رستا نام نهادیم تا آغازی باشی بر رستگاریهایمان.............

با کلی تاخیر!!

نفسی مامان خیلی گرفتار شدم یهو و کلی کار و سر شلوغ پلوغ  آپ کردن اینجا رو هی امروز و فردا کردم تا اینکه بالاخره امشب یادم اومد و گفتم حداقل چند تا عکس بذارم از دختر کوچولوم که الان دیگه خانمی شده واسه خودش و با شیرین زبونی هاش و حرف زدنش دل عالمی رو برده و اصلا دوس ندارم این سن 2 تا 3 سالگی ات تموم بشه کوزه عسلممممممم اینقدرررر قشنگ قربون صدقه همه میری که حال میکنم مثلا یهو به یکی میگی کچل من قربونت برم به یکی دیگه یهو میگی شیرینی خامه ای من جیگر من قشنگ همه رو شیفته خودت کردی و دورترین اقوام هم زنگ میزنن بابا تو نمیای این جیگر بیار که دلمون ضعف رفته سریع هم واسه خودت دوست یابی میکنی و هر جا بچه ای ببینی میری و میگی...
13 ارديبهشت 1395

این روزهای رستا نفس

عشقولی مامان بالاخره به روزهای شیرین و راحت بچه داری و اون رویاهایی که دوران قبل بارداری تو ذهنم بود انگار دارم نزدیک ترتر میشم و الانا دیگه یه خانم به تمام معنا کنار خودم دارم که حسابی بهش میبالم بقدری فهمیده تر و عاقل تر شدی نسبت به چند ماه پیش که من همچنان تو شوکم که این همون رستا کوچولوی چند ماه پیش من؟! عاشق بازی با بچه ها شدی و دیگه بیشتر باهاشون سازش داری و تو مهمونیها حسابییی سرت گرم و منم دیگه راحت از مهمونی یه چیزی میفهمم و مثل چند ماه قبل لازم نیست هی دنبالت بدوم و حواسم بهت باشه و اخر شب این مدلی برگردم خونه ولی همچنان هیجان و انرژی فوق العاده زیادی داری و یه برون گرا حسابی هستی معاشرتی و اجتماعی و بدون ...
9 بهمن 1394

رستایی به سفر میرود!

اوایل آبان ماه و بعد از تولدت یه سفر 10 روزه رفتیم سمت شمال و تهران و اصفهان و دخمل خوش سفر من کلی کیف کرد و برای چندمین بار خوش سفر بودنش بهمون ثابت کرد این سری با دیدن دریا بیشتر از سری های قبل کیفور شدی و هر روز و هر روز درخواست اب بازی و دریا داشتی اینم چند تا عکس از رستا خانمی در جنگل گلستان   اولین مواجه رستا با دریا که از ذوق مونده بود چه کنه و میگفت لباسام در بیارین برم تو اب بالاخره پیتیکو پیتیکو واقعی هم سوار شدی و لذتش حس کردی ووووووااااااااااای که این قسمت هتل و واکس و کفش آباد کردی و هر روز چندین بار میرفتی واکس زدن خخخ دیگه بیلیارد هت...
15 آذر 1394

دومین تولد عشق کوچولومون

عشق کوچولوی مامان چه خوب شد که به دنیا اومدی و چه خوبتر که همه دنیای من شدی...... عشق مامانی تولدت هزاران بار مبارک   16 مهر که روز جهانی کودک هم بود یه جشن کوچولو به همراه دوستان و آشنایان عزیز برگزار کردیم تا شادی به دنیا اومدن تو رو همگی با هم جشن بگیریم تو هم از چند هفته قبل که می دیدی دارم تدارک تولد و تم میینم راه میرفتی و می رقصیدی و می گفتی نای نای باباله (تولد) روز جشن هم که خونه رو متفاوت و پر از بادکنک و خوراکی و ریسه و .... دیده بودی حسابی ذوق کرده بودی و نای نای کردنت قطع نمیشد فقط اخر شب و اون یکساعت اخر یه کم نق نق میکردی و چون ظهر خوب نخوابیده بودی میخواستی بخوابی و صبح هم به محض...
21 آبان 1394

شروع سومین پاییز عشق کوچولو

سومین پاییز عمرت هم مصادف شد با به دنیا اومدن مایا کوچولو دخمل ناز خاله ساناز که زودتر از تاریخ دکتر و روز 29 شهریور پا به این دنیا گذاشت و حسابی همه رو سورپرایز کرد این روزها هم حسابی شیطون تر و در عین حال عاقل تر شدی ولی همچنان جمله نمیگی و فقط کلمه و پانتومیم و من بیصبرانه منتظر شنیدن اولین جمله ات هستم عشق کوچولوم دیگه بعد از شیرمامان با شیرخشک هم خداحافظی کردی و الان یه شیر پاستوریزه خور قهاری شدی عاشق اینی که واست کتاب بخونم یا باهات کارتون بینم و بهت توضیحات لازم هر تصویر بدم فکر کنم بخش مادری شخصیتت خیلی قوی چون حسابی واسه عروسکات مادری میکنی و بهشون شیر میدی و میخوابونی و غذا میدی و خلاصه حسابی مامانی واسش...
26 مهر 1394

تابستووووون

باورم نمیشه که تا ماه دیگه یه دخمل کوچولوی دو ساله کنارم دارم چیزی که همیشه رویاشو داشتم زمان به سرعت برق و باد در حال گذر و از زمانی که تو رو تو وجودم حس کردم تا الان نزدیک به سه سال میگذره و باورش واسم سخته از این روزهات بگم که کلاس تابستونی آب بازی میری و بسی کیفور میشی و حسابی تخلیه انرژی و با بچه ها بازی و منم میشینم و از دور فقط نگاهت میکنم و به خودم واسه داشتن تو میبالم از خنده رویی و مهربونی و شیرینی و صد البته قلدری ات هر چی بگم کمه شیرینک من اصن چه معنی داره خونه بدون یه دخمل نوپا باشه؟!همیشه باید یه کوچولوی شیرین و خوش زبون و پر انرژی دور و بر خونه بپلکه و به خونه انرژی بده (البته قسمت سختی هاش و نگرانی...
18 شهريور 1394

روزهایی که گذشت .....

سلام فنچولک مامان یه دنیا شرمنده ام که گرفتاری زیاد از بعد عید فرصت نوشتن واسه تو عزیز دلم به تعویق انداخت این روزها با وجود یه رستای شیرین و ناز که فهمیده تر شده و عاقل تر روزگارم عسلی تر شده و کیفم از وجود دختر نازم چند صد برابر مهمترین اتفاق این مدت از شیر گرفتن دختر کوچولوم بود و دقیقا بعد واکسن 18 ماهگی و در عرض 3 روز فصل جدیدی از زندگ دخترک آغاز شد و با دنیای شیرخواری و نوزادی بدرود گفت منم با این مرحله از مادری بدرود گفتم و گاهی دلم تنگ میشه واسه اون لحظات سراسر عشق و آرامش که دستم لای موهای نوزادم بود و نوازش و بوسه بر پیشونی و دستها و پاهای کوچولوش و دخترک هم تند و تند مک میزد و چشای گرد و سیاهش به چشام می...
19 تير 1394

نوروز 94(قسمت دوم)

اینم تنها عکس دخترکم کنار دریا رستا و بازارهای محلی و خرید دیگه حسابی واسه من فیل شناس شده بودی و تا فیل با هر شکل و شمایلی میدیدی ذوق می کردی سیب زمینی خور قهاری شده بودی تو این مدت اولین بار که چشمت به استخر هتل افتاد تا جایی که دلت بخواد ما قهر تو رو دیدیم تو سفر دخملم هندی میشود فقط یه لباس ساری کم داشت رستا در حال گشت و گذار واسه خودش الهی قربون اون شکم قلمبه ات برم من دخترک بستنی فروش! در انتظار بابایی تا بیاد ببرت تو استخر و آب بازی علا...
14 ارديبهشت 1394